بهانه نفس بلندی کشید و گفت:
- بکلی آبرویم رفت ... همه مرا دیدند .
نیاز با خونسردی جواب داد :
- خوب چه مانعی دارد ؟
و در همان حال با خود فکر کرد :
- مرغ با پای خود بدام آمده است . نباید این فرصت را از دست بدهم ... باید به پدرش ، به این مرد یکدنده سمج نشان بدهم مخالفت با نیاز چه طعمی دارد ، در یکشب هر دو را از دست خواهد داد ، هم ثروتش را که آنقدر به آن می نازد و هم شرافتش را که آنقدر به آن پایبند است .
بهانه با تعجب پرسید :
- دارید با خودتان حرف می زنید ؟
نیاز خندید :
- نه ... نه داشتم فکر می کردم کجا برویم که بتوانیم با خیال راحت یکی دو ساعتی با هم حرف بزنیم .
- آه یکی دو ساعت ... من نمی توانم ... مخصوصا بعد از جریان دیشب اصلا نمی توانم .
- خوب هر چقدر دلت می خواهد بهانه خوبم .
اینک اتومبیل نیاز با سرعتی سرسام آور جاده پهلوی را طی می کرد . بهانه اصلا به فکرش نمی رسید که ممکن است نیاز برای او نقشه ای هول انگیز کشیده باشد و هم اکنون او با پای خود دارد به طرف تله میرود . تنها موضوعی که فکر بهانه را بخود مشغول کرده بود عکس العمل امیر بود . امیر ، دبیرستان او را می دانست . با روحیه جسوری که در امیر سر اغ داشت میترسید دست به کارهای خطرناکی بزند . خوب میدانست که امیر او را بشدت دوست دارد . آنقدر دوست دارد که از کارش در شیراز دست کشیده و به تهران بازگشته است . ناگهان فکری به خاطرش رسید . چطور بود برای دست به سر کردن امیر از نیاز کمک بگیرد . بدون شک با قدرتی که نیاز داشت می توانست امیر را تهدید کرده و از سر راه او دور کند . نتوانست افکارش را دنبال کند چون اتومبیل مقابل در آهنی بزرگی نزدیک محمودیه شمیران توقف کرد و نیاز دوبار بوق را به صدا در آورد .
بلافاصله در باز شد و اتومبیل وارد باغ گردید . بهانه با کمی ناراحتی پرسید :
- اینجا کجاست ؟
نیاز با ملایمت جواب داد :
- آشیانه عشق ما ... جایی که بتوانیم بدون دردسر صفحه گوش دهیم . جایی که بتوانیم راحت حرف بزنیم .
اتومبیل روبروی پله هایی که به یک ساختمان قدیمی اما مجلل و با شکوه ختم میشد از حرکت ایستاد . نیاز پیاده شد و در اتومبیل را گشود . بهانه در حالیکه کتابهایش را به سینه می فشرد و به اطراف نگاه میکرد از اتومبیل بیرون آمد و به همراه نیاز از پله ها بالا رفت . وارد اتاق بزرگی شدند که با پرده های مخملی سنگینی تزئین شده بود . نیاز کتابهای بهانه را گرفت و روی میز گذ اشت و او را بطرف کاناپه ای که جلوی یک بخاری دیواری بود هدایت کرد . برای خودش یک گیلاس ویسکی ریخت و صفحه ای روی گرام گذاشت و از بهانه پرسید :
- مشروب میخوری ؟
- نه
- قهوه تایلندی چطور ؟
بهانه ابروهایش را در هم کشید و پرسید :
- قهوه تایلندی ؟ نشنیده ام .
- آه ... پس حتما باید بخوری ... محشر است ... فوق العاده لذت دارد ... الان خودم برایت درست می کنم .
نیاز گیلاسش را روی میز گذاشت و با قدمهای بلند به اتاق دیگر رفت . مقداری قهوه در قهوه جوش ریخت . به جای آب درون قهوه جوش مشروب جین ریخت و آنرا روی اجاق گذاشت . همینکه قهوه به جوش آمد آنرا برداشت . در یخچال را باز کرد و کمی خامه به آن اضافه کرد و به اتاق بازگشت . این قهوه ، این معجون عجیب از هر مشروبی قوی تر و خطرناکتر است . حتی آدمهای دائم الخمر و الکلی را هم مست می کند و از خود بیخود میسازد . نیاز فنجان قهوه را بدست بهانه داد و بهانه که امیر را بکلی از یاد برده بود ، مثل بچه بازیگوشی زبانش را داخل فنجان کرد و بعد گفت :
- عجب خوشمزه است . حیف که کمی تلخ است .
نیاز کنار بهانه روی کاناپه نشست و دستش را پشت او گذاشت و گفت :
- من اینطور قهوه درست کردن را در مکزیک یاد گرفته ام . محشر میکند . برای اعصاب بهترین مسکن است.
بهانه کم کم قهوه را سر کشید . فنجان خالی را روی میز گذاشت و با خجالت پرسید :
- می توانم یک سیگار بکشم ؟
نیاز یک بسته سیگار پال مال بطرف او دراز کرد . بهانه سیگاری برداشت و روشن کرد و در همین موقع احساس کرد بدنش داغ می شود . گرمای تندی زیر پوستش می دود . سر خوشی لذت بخشی جانش را در بر می گیرد . دلش می خواهد با صدای بلندی آواز بخواند ، برقصد ، فریاد بزند ... مثل این بود که بال در آورده و می خواهد پرواز کند .
نیاز به او نزدیک شد ، سرش را جلو برد و در حالیکه او را می بوسید زمزمه کرد :
- نمیدانی ... نمیدانی بهانه که چقدر دوستت دارم ... تو باید همسر من شوی ... باید برای همیشه متعلق به من باشی .
بهانه مستانه خندید ، دستش را دور گردن نیاز حلقه کرد ، بهانه اصلا عقلش را از دست داده بود ، هیچ چیز نمی فهمید ، هیچ چیز احساس نمی کرد . نفس گرم نیاز روی گردنش پخش میشد و او را در خلسه لذت بخشی فرو می برد . نیاز می دید که دارد به
مقصود نزدیک می شود . قهوه تایلندی یکبار دیگر معجزه اش را ثابت کرده بود . نیاز بلوزی را که بهانه روی روپوش مدرسه به تن کرده بود بیرون آورد و این درست موقعی بود که امیر گریبان باغبان پیر نیاز را گرفته و فریاد میزد :
- من باید وارد شوم ، میفهمی .تا دندانهایت را خرد نکرده ام از سر راهم کنار برو ... برو پلیس را خبر کن ... برو شکایت کن ... ولی من وارد این باغ می شوم ... باید بفهمم بهانه در اینجا چکار دارد ؟
باغبان پیر مثل درخت کهنسال پوسیده ای که در مقابل توفانی سهمگین قرار گرفته باشد میلرزید و بهت زده امیر را نگاه می کرد .
امیر که با تاکسی اتومبیل نیاز را تعقیب کرده بود ، پیر مرد را از جلوی در کنار زد و به سرعت وارد باغ شد و در را بست . باغبان دنبال او دوید و التماس کرد :
- آقا ... خواهش میکنم ... خواهش میکنم ... به من پیرمرد رحم کنید ... او مرا اخراج می کند ... مرا می کشد .
اما امیر بی اعتنا به التماس های پیرمرد همچنان پیش می رفت . باغبان پیر که دید اگر چند لحظه دیگر سستی نشان دهد امیر وارد ساختمان خواهد شد ، جلوی روی او مقابل پلکان قرار گرفت و گفت :
- باید از روی جسد من بگذرید ... من اجازه نمی دهم یک غریبه وارد ساختمان اربابم شود .امیر دندانهایش را
بهم فشرد و با لحنی تهدید آمیز گفت :
- ببین پیرمرد من به احترام موهای سپید تو ، نمی خواهم دستم را رویت بلند کنم ... مزاحم من نشو ... من باید وارد ساختمان شوم و هیچکس هم نمی تواند مانع من شود .
پیرمرد که رنگ به چهره نداشت باز هم التماس کرد :
- آقا شما همین جا صبر کنید من به ارباب خبر میدهم که شما با او کار دارید .
امیر مشتهایش را گره کرد و دندانهایش را بهم فشرد :
- بسیار خوب ... به او بگویید من اینجا منتظرش هستم ... عجله کن .
نیاز بی خبر از ماجرایی که پایین پله ها می گذشت سعی میکرد روپوش بهانه را از تنش بیرون بیاورد . بهانه مست بود و چیزی نمی فهمید و نیاز از اینکه به این سادگی توانسته بود شکار را به چنگ آورد غرق لذت پیروزی بود که ناگهان در اتاق به شدت باز شد . نیاز خشمگین از اینکه بی موقع مزاحمش شده اند و درست در لحظه ای که به مقصود نزدیک شده بود او را از
اوج لذت به زیر کشیده اند از جا پرید چشمهای سنگین و نیمه خمارش را به در اتاق دوخت و چون باغبان پیرش را آشفته و هراسان در آستانه در دید مثل پلنگی زخمی دوید و به طرف او هجوم برد و قبل از اینکه پیرمرد بخت برگشته بتواند حرفی بزند نیاز با مشت به دهان او کوبید به طوری که دندان پیرمرد شکست و جوی باریکی از خون کنار لب چروکیده اش جریان یافت و در شیارهای چانه اش گم شد . نیاز به این هم اکتفا نکرد و گریبان پیرمرد را گرفت و در حالیکه سعی داشت سر پیرمرد را به دیوار بکوبد فریاد زد :
- احمق ... بی شعور ... از کی جرات کرده ای بدون اجازه ... بدون در زدن سرزده و بی خبر وارد اتاق من شوی؟
پیرمرد بی نوا که اشک در چشمهایش حلقه زده بود با لکنت زبان گفت :
- قر ... قربان ... یک دیوانه به زور وارد خانه شده است ... او پایین دم پله ها ایستاده و می خواهد شما را ببیند.
نیاز گریبان پیرمرد را رها کرد . با تعجب به بهانه که همانطور مست و نیمه برهنه روی کاناپه افتاده بود نگاه کرد و از پیرمرد پرسید :
- به زور وارد خانه شده ؟ یعنی چه نمی فهمم .
پیرمرد همانطور که با پشت دست خون لبش را پاک می کرد جواب داد :
- قربان چند دقیقه پیش در را کوبیدند وقتی در را باز کردم یک جوان مثل حیوان وحشی درنده ای خودش را روی من انداخت و وارد باغ شد و با فریاد پرسید اینجا خانه کیه ؟ بهانه اینجا چه کار دارد ؟ من نمی دانستم منظورش چیست . خواستم او را از خانه بیرون کنم ولی او جوان و نیرومند است نتوانستم زورم به او نرسید فقط توانستم راضی اش کنم که به اینجا نیاید .
نیاز با حیرت پیرمرد را نگاه میکرد گویی باورش نمی آمد که کسی بتواند به زور وارد خانه او شود . با عجله دکمه های پیراهنش را بست . کتش را از روی مبل برداشت و پوشید و از پیرمرد پرسید جز تو کی در خانه است ؟
- بله قربان ... آشپز و راننده شما .
- خوب احمق چرا از آنها کمک نگرفتی تا این مردک را از خانه بیرون بیاندازی ؟
- قربان فرصت نداشتم آنها آنسوی باغ هستند من که نمی توانستم داد و فریاد راه بیاندازم .
نیاز چند لحظه فکر کرد و گفت :
- بسیار خوب تا من با این مهمان ناخوانده صحبت می کنم تو آشپز و راننده را خبر کن و به آنها بگو همین که اشاره کردم تا قدرت در بدن دارند این مردک تازه وارد را بزنند که بفهمد به زور وارد خانه مردم شدن چه معنایی دارد .
پیرمرد به سرعت از اتاق خارج شد . نیاز سعی کرد خونسردی اش را بدست آورد . به طرف بهانه که روی کاناپه نیم خیز شده و با لحنی مستانه او را صدا میکرد رفت . لبش را بوسید و گفت :
- من چند دقیقه در حیاط کار دارم . همین جا باش زود باز می گردم .
بهانه از جا برخاست . لبهایش را به طرز دلپذیری جمع کرد و با لوندی یک زن کهنه کار آزموده گفت :
- من باید برم ... دیگه دیرم شده ...
نیاز دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و جواب داد :
- فقط چند دقیقه صبر کن ...
بهانه با لجبازی یک بچه خودخواه پرسید :
- کجا می خوای بری ؟
- هیچی جانم مثل اینکه یک مرد مست به زور وارد خانه شده و سراغ تو را گرفته است ؟
بهانه در حین مستی متوجه شد که افتضاح بزرگی پیش آمده است . یک مرد ، یک مرد خشمگین وارد خانه شده و سراغ او را گرفته است . خودش را از آغوش نیاز بیرون کشید و با حیرت پرسید :
- سراغ من ؟
قبل از انکه نیاز جواب بدهد صدایی در اتاق طنین انداخت :
- بله خانم سراغ شما . آیا پدرتان می داند دختر عزیز دردانه اش بعد از مدرسه به چه بزمگاهی می آید ؟
نیاز و بهانه هر دو بطرف در چرخیدند . امیر مردانه میان دو لنگه در ایستاده بود . سینه پیش آمده و صورت سرخ و چشمها برافروخته و رگها برجسته . نیاز از بهانه جدا شد . به طرف امیر رفت و با لحنی تمسخرآلود پرسید :
- افتخار آشنایی با چه شخصی را دارم؟
امیر یک دفعه مشت سهمگینش را بالا آورد و قبل از اینکه نیاز به خود بجنبد مشت امیر توی صورتش پایین آمد . نیاز یک قدم به عقب رفت . سرش گیج رفت . پرده سیاهی جلوی چشمهایش کشیده شد . بهانه جیغ کشید :
- امیر ... این کار را نکن ...
اما امیر که عصبانیتش به نقطه اوج رسیده بود بی توجه به فریاد بهانه خودش را روی نیاز اند اخت و دو مشت پی در پی به دو پهلوی او فرود آورد . نیاز که می دید اگر چند لحظه دیگر بی مقاومت بایستد این جوان تازه سال این مرد بیست و یکی دوساله او را زیر ضربات مشت خواهد کشت ، بلافاصله حالت دفاعی به خودش گرفت . با لگد به شکم امیر کوبید و همینکه امیر از شدت درد خم شد دو دستش را به هم قلاب کرد و با تمام قوا پشت گردن او فرود آورد و این درست مصادف با لحظه ای بود که پیرمرد باغبان ، آشپز تنومند و راننده قوی هیکل وارد اتاق شدند .
نیاز با دیدن آنها گویی نیروی تازه ای یافت . خم شد و پشت یقه امیر را که با صورت روی زمین افتاده بود گرفت و او را بلند کرد و با سر به بینی او کوبید و خون از بینی امیر فواره زد . بهانه شروع به گریستن نمود و مرتب التماس می کرد :
- نه ... نه ... دست نگه دارید .
امیر که دردی طاقت فرسا در شکم و بینی و سر خود احساس می کرد تمام قوایش را جمع کرد . با یک دست موهای نیاز را گرفت و با دست دیگر ضربه ای سخت بر گردن او می زد به طوری که نیاز تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد . ابتدا راننده و پشت سر او آشپز به طرف امیر هجوم بردند . باران مشت و لگدی بود که بر سر و روی امیر باریدن گرفت . آن دو مرد قوی هیکل امیر را مثل توپی با ضربات لگد و مشت به هم پاس میدادند. امیر به کلی گیج شده بود . اصلا نمی توانست از خود دفاع کند . نیاز که از جا بلند شده و به کلی کنترل اعصابش را از دست داده بود مثل حیوان زخمی خود را روی امیر انداخت . امیر جا خالی داد و با سرعت به طرف بخاری دیواری دوید و میله فلزی بلندی را که برای جا به جا کردن آتش کنار بخاری گذاشته بودند برداشت و به طرف او دوید اما قبل از آنکه به نیاز برسد راننده پایش را جلوی پای او گذاشت و امیر با سر به طرف زمین رفت و این فرصت مناسبی بود برای آشپز و نیاز که خود را روی او بیاندازند . امیر زیر ضربات پی در پی و سخت و سهمگین از هوش رفت . آنوقت نیاز نفس نفس زنان از جا برخاست . به بهانه که هنوز می گریست و اشک تند و بی امان روی گونه هایش می غلتید نگاه کرد و گفت :
- تو این وحشی را می شناسی ؟
بهانه در میان هق هق گریه گفت :
- من باید بروم ... من باید بروم ... دیرم شده است .
نیاز به آشپز و راننده دستور داد :
- این مردک را از اتاق بیرون ببرید و دست و پایش را ببندید . باید بفهمم او که بود ؟ باید تحویل پلیسش بدهیم .
بهانه اشکهایش را پاک کرد و فریاد زد :
- نه ... او کاری نکرده ... و گناهش فقط دوست داشتن من است . همین و بس .
نیاز با صداي بلند خندید :
- هان ... حالا فهمیدم ... پس این پسرک از عشاق سینه چاک توست ... پس من رقیب داشتم و نمی دانستم... بسیار خوب او را به کوچه بیاندازید ...
آشپز و راننده دست و پای امیر را که لباسش تکه و پاره شده و سر و صورتش غرق در خون بود گرفتند و از اتاق بیرون بردند . نیاز به طرف بهانه رفت و سعی کرد او را در آغوش بکشد اما بهانه که مستی از سرش پریده بود خود را کنار کشید و با خشونت گفت :
- حالا فهمیدم قهوه تایلندی چه مزه ای دارد ... زود باشید مرا به خانه برسانید ...
اما نیاز که نمی خواست آن فرصت مناسب را از دست دهد سعی کرد بهانه را راضی به ماندن کند :
- گوش کن بهانه این اتفاق کوچک نباید دنیای پر شور ما را به هم بریزد ... هنوز خیلی وقت داریم تازه ساعت 6 بعد از ظهر است ...
بهانه بلوزش را پوشید کتابهایش را برداشت و به طرف در اتاق راه افتاد و گفت :
- هیچ باور نمی کردم که شما هم ...
حرفش را ادامه نداد . می خواست بگوید :
- باور نمی کنم شما هم حقه باز دو رو و نیرنگ باز باشید . فریب دهید و با حیله گری قصد تجاوز به دختری را داشته باشید که با صداقت و پاکی با صمیمیت و علاقه به خانه شما پای گذاشته است . اما حرفش را فرو خورد . جلو در ایستاد و گفت :
- گوش کنید من شما را دوست داشتم واقعا احساس میکردم که در اعماق قلبم نسبت به شما علاقه شدیدی احساس می کنم . تصور میکردم تکیه گاهی مورد اعتماد هستید و باورم نمیشد که شما ... شمایی که همه دنیا را دیده اید ... شمایی که مشهور و با قدرت و ثروتمند هستید . شما که تظاهر به کارهای خوب میکنید سرابی بیش نیستید . سرابی فریبنده . اگر سوار اتومبیل شما شدم اگر همراهتان به این گوشه دنج و دور افتاده آمدم برای این بود که خیال می کردم شما هم مثل من فکر می کنید . افسوس که هر چه در مورد شما خیال میکردم دروغ بود .
بهانه مثل یک بیمار عصبی فریاد کشید :
- شما یک فریبکار ... یک دروغگوی عیاش و بی بند بارید ... من از شما متنفرم ... می فهمید ... متنفرم ...
بهانه گریه کنان از اتاق بیرون دوید . از پله ها سرازیر شد و بدون اینکه یک لحظه توقف کند از خانه بیرون رفت .
پاسی از شب گذشته بود که امیر خسته ، مجروح و ناتوان با سر و صورت ورم کرده و کبود شده از پله های آپارتمانش بالا رفت . کلید را از جیبش بیرون آورد و در اتاقش را گشود و وارد شد و با بی حالی خود را روی تختخواب سفری کوچکش انداخت . غمی بزرگ ، غمی به سیاهی شبهای بی ستاره بر قلبش سنگینی می کرد . او بهانه را دیوانه وار دوست داشت . بهانه برای او جوانی بود ، زندگی بود ، امید بود و اینک که بهانه را نداشت ، اینک که بهانه را از دست داده بود ، داشت دیوانه میشد . بغضی شدید گلویش را می فشرد و بدون اینکه خود بخواهد اشک از گوشه چشمهایش سرازیر میشد . چطور با بهانه آشنا شد ؟ بر اثر یک اتفاق ساده ، سال گذشته ، موقعی که تازه دیپلمش را گرفته و برای امرار معاش برای اینکه بتواند چرخ زندگی خود ، مادرش و خواهر کوچکش را بگرداند به استخدام فرهنگ در آمده بود . با یکی از دوستان پدرش برخورد کرد . پدرش سالها پیش در گذشته بود . مع هذا این تنها دوست گاه و بیگاه به آنها سر می زد و چون از وضع رقت انگیز زندگیشان اطلاع داشت کمکهایی به آنها میکرد . با راهنمایی همین دوست قدیمی که او را عمو صدا میکردند بود که امیر بعد از ظهرها در تجارتخانه پدر بهانه کاری بدست آورد . یک شغل کوچک با یک حقوق ناچیز که بهرحال در زندگی او نقش بزرگی داشت . یک روز هنگام غروب ، تازه وارد تجارتخانه شده بود که بهانه وارد شد . با همان شیطنت با همان نگاه جادویی و صورت افسانه ای ... با تعجب به امیر نگاه کرد و با تحقیر به او گفت :
- شما از کارکنان تازه هستید ؟
امیر چند لحظه بهت زده به بهانه نگریسته و بعد خونسرد پاسخ داده بود :
- بله .
آن وقت بهانه سعی کرده بود این کارمند خجول و کم حرف و مغرور را به حرف بکشد . سربسرش بگذارد و مسخره اش نماید . ولی امیر سرد و دیر آشنا ، بی اعتنا و مغرور باقی مانده و بهانه خسته و مایوس به اتاق پدرش رفته بود . پس از آن بهانه هر روز به تجارتخانه رفت . هر روز نیرنگی بکار برد و هر روز دلبری کرد . با نگاهش آتش به جان امیر زد و برای به دام کشیدنش از هر حیله ای استفاده نمود . اما امیر همچنان بی اعتنا باقی ماند . تا اینکه بهانه آخرین تیر تیر کش را رها کرد . یکروز او را به خانه اش دعوت کرد . غافلگیرش نمود و سرش را روی شانه او گذاشت و به تلخی گریست . سوگند خورد که دوستش دارد و به او وفادار است . امیر دیگر نتوانست تحمل کند . مقاومت از دست داد . اعتراف کرد که مدتهاست به بهانه دلبسته و عاشق اوست اعتراف کرد که دیوانه وار دوستش دارد و از این عشق بی سرانجام می ترسد . به این ترتیب ماجرای بهانه و امیر آغاز شد . ماجرایی که پایانی بس شگفت انگیز داشت . امیر مدتها بود که فکر میکرد ، سعی داشت برای اینکه دمی از بار آن اندوه بزرگ رهایی یابد در گذشته هایش یک نقطه نورانی بیابد . یک نقطه لذتبخش و اما در گذشته ها جز حسرت چیزی نمی یافت . تمام دوران کودکیش و تمام دوران نوجوانیش در حسرت گذشته بود . حسرت چیزهائیکه می خواست و نمیتوانست بدست آورد .امیر از جا برخاست دلش آرام نمی گرفت . در درونش همهمه ای ناشناخته و عجیب بر پا بود . با وجود اینکه سرش بشدت درد میکرد و پای چشم هایش بعلت ضربات مشت ورم کرده بود میخواست در خیابانها پرسه بزند . لباسهایش را عوض کرد و از اتاق بیرون آمد . شاید یکی دو لیوان آبجو می توانست آرامش کند . چراغ آپارتمان بغلی هنوز روشن بود . برای یک لحظه به دختر همسایه فکر کرد . دختر شرمساری که از چند روز پیش با نگاههای خجالت زده سر راه او سبز میشد و شرمگین سلام می کرد و می گریخت . اما این خیال هم زیاد دوام نیاورد . از آپارتمان خارج شد . به اولین مشروب فروشی که رسید دو بطر آبجو پی در پی نوشید و مشغول پرسه زدن در خیابانها شد . نمی دان
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
رمان ,
,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12